یه خانومه داشت با راننده تاکسیه کلی درد دل میکرد .
داشت از شوهر سابقش می نالید و از اون زندگیش که شوهرش براش به ارمغان آورده بود .
از زندگی سخت الان شوهرش و بیماری بچه های جدید شوهر سابقش .
و خدایی که صدای اون رو شنیده و جواب کارهای شوهرش رو بهش داده و الی آخر
تو افکار خودم بودم گفتم چقد خوبه ما اینجا رو داریم :))
دوست داشتم همون لحظه به اون خانمه بگم بیا وبلاگ نویس شو و از هر چه دل تنگت میخواد بگو :)
ولی خب خانومه خیلی پیر بود :) و بعید میدونستم بیاد اینجا :)
بعد به خودم گفتم درسته بچه هاش استاد دانشگاه و دانشجو و کارمندن ولی بعید میدونم خانمه
حتی با وجود آشنایی با پست های رمز دار اینجا می نوشت :)
ممنونم که همتون هستین :)
+
حلول ماه مبارک رمضان رو تبریک میگم.
دعا برای من یادتون نره هااااا :)
ممنونم
درباره این سایت