دیروز از بعداز ظهر  تا شب درگیر مطب دکتر برای زن داداشان گرامی بودم.

رفتم وقت بگیرم براشون .

منشی جلوی اون همه آدم ازم پرسید :

شما باردارین ؟! 

من :| تو دلم گفتم والا بابای بچه ام هنوز نیومده و مفقوده و تاکنون مراجعت نفرموده است :دی

و معلوم نیست کجاست :|:))  بزار باباش پیدا بشه بعد :|:))

رو به منشی : نه نه اومدم برای زن داداشام وقت بگیرم !

قیافه مردم (حضار نشسته در سالن ) : آفرین به این خواهر شوهر :دی ( دو تا صدا تو جمع شنیدم که اینو گفتند بقیه هم کلهم خندیدند) 

منشی : 

اونا باردارن ؟

من :

یکی آره یکی نه !

منشی :

شماره پرونده رو بگین برای هردوشون میتونین وقت بگیرین !

رفتم وقت براشون گرفتم و از ساعت ۲ ونیم عصر تا ۷ شب با حالت خیلی خسته و بدنی کوفته در

انتظار وقت اونا بودم و هی زیر لب دعا میکردم خدایا کاری کن هر دو رو با هم صدا بزنن بلکه کار ما هم اینجا تموم بشه و برگردیم خونه و به پاهای خستم استراحت بدم !

تو این حین انتظار ، با همون پاهای خسته در به در دنبال نونوایی و سوپری رفتم که برای 

زن داداشام  نون بگیرم بلکه با غذایی که آورده بودیم میل کنند . 

بلاخره بعد از بیست دقیقه گشتن و از اینور و اونور سوال پرسیدن رفتم نونوایی و سر صف، 

 دو تا  نون داغ  گرفتم ولی دلم نیومد برم داخل مطب پیش اون همه آدم تشنه و گرسنه بعد با ایما و اشاره بهشون رسوندم بیاین تو حیاط و اومدند تو حیاط و دلی از غذا درآوردند تا زمانی که

 نوبتشون بشه ! 

بلاخره هردوشون به لطف خدا همزمان منشی  صداشون زد که برن پیش خانم دکتر و من بقول مادرم اون لحظه دیگه رسماً شهید شده بودم ولی تشکر کردم از خدا که دعام رو همانطور که میخواستم  مستجاب کرد.


++  

ببخشید کامنتاتون رو تا حالا  جواب ندادم  بخدا این چند روز بشدت وقت کم میارم وقتی برمیگردم خونه حتی نای خوردن شام هم ندارم.

همین که نمازمو میخونم سفره شام رو میچینم بعدا دیگه رسما می میرم  .


+++

اینا رو مینویسم که برای خودم یادگاری بمونه.




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Ricky فروشگاه اینترنتی،خرید اینترنتی،lordia.org شكوه بندگي milad مطالب و مباحث قرآنی و مذهبی آپشن خودرو | گندم کار فروشگاه Keith Vincent